شبانه
سربههم اندرآورده سپيدار و صنوبر |
|
باری |
که مگرشان
به دسيسه سودايی در سر است |
|
پنداری |
که اسبابچيدن را بهنجوایاند |
|
خود از ايندست |
به هنگامهيی
که جلوهیِ هر چيز و همهچيز چنان است
که دشمنِ دژخويی
در کمين.
و چنان بازمینمايد که سکوت
بهجز بايستهیِ ظلمت نيست،
و به اقتضایِ شب است و سياهیست تنها
که صداها همه خاموشمیشود
مگر شبگير |
|
ــاز آن پيشتر که واپسين فغانِ «حق» |
با قطرهیِ خونی به نایاش اندر پيچدــ،
مگر ما
من و تو.
و بدين نمط |
|
شب را غايتی نيست |
|
|
نهايتی نيست |
و بدين نمط
ستم را |
|
واگويندهتر از شب |
|
|
|
آيتی نيست. |
نظرات شما عزیزان:
|